یکی از روزهای اول بهار باباجان با شوق و لذت درخت گردویی را که ریشههای بلند آن روی زمین کشیده میشد با خود به خانه آورد تا داخل باغچه بکارد. سه پسر
دسته: داستانک
مادربزرگ بعد از سالها زندگی در غربت خواست به زادگاهش برود. دنبال آرامشی بود که سالها فراموش کرده بود. به خانه دخترش رفت و من چند ماه از او خبر نداشتم تا اینکه متوجه شدم بیمار شده و حالش خوب نیست. عمه زنگ زد و خبر داد که مادربزرگ قبل از مردن میخواهد مرا ببیند. میدانستم در بین همه فرزندان و نوه و نتیجه خانواده به من بیشتر از بقیه علاقه دارد. برای دیدار و عیادت او راهی
…هوا رو به تاریکی بود که از محل کار بیرون زدم و سوار یک ماشین مسافرکش شدم تا به خانه بروم. خسته بودم و متوجه نشدم بقیه مسافرها کی و چطور سوار ماشین شدند. خیلی زود حس کردم در فضای داخل ماشین راننده و مسافرهای دیگر حالت و رفتار غریبی دارند. دو مرد قویهیکل در صندلی عقب ماشین دو طرف من نشسته بودند که به طرز شلخته و بیملاحظهای خودشان را به من چسبانده و گرمای تن گنده
…شبهنگام چند مرد در فضای بیرونی قهوهخانه شهر جمع شدند. آنها ساعت زیادی با شوخی و خنده حرف زدند و یا چایی مینوشیدند. صدای آنها در خیابان میپیچید. هر وقت مردها جمع می شوند صدای هیاهوی آنها زیاد است. در سکوت و تاریکی شهر فقط آن مردها بودند که حرف میزدند و زنها در تنهایی خانه کنار فرزندان به روزهای فردا فکر میکردند. این تصویر همیشگی شهر بود. در این شلوغی و جمع مردان قهوهخانه خاطره گفتن و
…
آخرین دیدگاهها