نامه برام فرستاد. تو نامه عکس خودش کنار یه هواپیماس. پشت عکس نوشته: «تقدیم به کسی که بیشتر از هرکسی در این دنیا دوست دارم.»
صبح تا حالا هزار بار به عکس نگاه کردم. حس عجیبی دارم. از اون هواپیما میترسم!…
وعده ما محوطه دانشکده بود. این وقت سال همه جا پر میشه از عطر گلهای خوشبو. بعد از آشنایی ما خجالت میکشیدیم به چشمای همدیگه نگاه کنیم. خیالم بود همه آدمای رهگذر به ما نیگاه میکنند. وقت حرف زدن پر شرم بودم. اون هم همین طور!…
مرضیه خواهرش همکلاس من بود. اون واسطه شد برای آشنایی ما. لباس خلبانی پوشیده بود. تو بعضی لباسها قیافه مردها پر از وقار و قشنگی میشه!… ولی من از این لباس میترسم. از لباس نظامی!… دو سال میشد که خواستگارم بود. به خاطر پدر و مادرم راضی نمیشدم ازدواج کنم. بعد مرگ برادرم اونا تنها شده بودن و ازدواج من براشون سخت بود. مادر حالش خوب نیست و کمتر حرف میزنه. وقتی باهاش حرف میزنی یا سر تکون میده یا فقط نگاه میکنه و بعضی وقتا فقط یک کلمه جواب میده. فقط یک کلمه!… بهش گفتم: «خواستگار دارم.» لبخند زد و گفت: «مبارک!» اما پدر خوشحال بود. گفت: «دختر غیر از یه شوهر خوب از خدا چه حاجتی داره؟» گفتم: «زن یه نظامی بشم؟!» گفت: «من خودم آرزوم بود خلبان بشم و پرواز کنم.» زندگی برای من مثل چشمهای معصوم بچههای مدرسه بود و فکر میکردم نگاه هیچ مردی نمیتونه دل منو با خودش ببره. ولی برد!…
من مصمم بودم سرنوشت خودم رو با کسی تقسیم نکنم. ولی این دنیا آدم رو دنبال خودش میکشه!…. دایره زندگی برای من با حضور یک مرد خلبان به سرنوشت دوری باز شد. نمیتونم احساس خودم رو بگم. بسم رب العشق!… همون وقت گنجشکهای زیادی تو آسمون بودن و پرواز میکردن. خندیدم و گفتم: «انگار گنجشکها عروسی دارن!» اون هم خندید. بهش گفتم: «راضی هستم زن شما بشم ولی از مشکل خانواده ما خبر دارین؟» سرتکون داد که یعنی میدونم!… صداش میزدم شما، اونم میگفت: «خانوم بزرگوار!» نمیدونم کی میشه بتونم بیخجالتی اسمش رو صدا بزنم!…
گفت: «هر شرایطی رو میپذیره تا من زنش بشم.» من هم قبول کردم زن یه خلبان بشم.
ما با هم خیلی حرف زدیم. یه شاخه گل بهم داد!… تا اون لحظه هیچ وقت یه گل رو اون طور عاشقانه لمس نکرده بودم. نگاهش کردم. یه مرد جلوم بود که برای من با همه مردا فرق داشت. چشماش جادو داشتن!… عین نگاه معصوم بچهها!… حس کردم که سالهاس این مرد و نگاهش رو میشناسم. بهم گفت: «چه گلی دوست داری؟» نمیدونستم چی باید بگم!…. هیچ وقت فکر نکرده بودم چه گلی رو دوست دارم!… بوته گلهای بنفشه همه طرف بودن. گفتم: «گل بنفشه!» گفت: «منم گل بنفشه دوست دارم….»
الان که یه هفته از وعده ما میگذره خیلی زود دلتنگش شدم. تا حالا چندبار بهش تلفن زدم. حس میکنم بیشتر از همیشه به خوشبختی نزدیک شدم. شاید این حس همه دخترای دمبخت باشه که با رضایت، مرد زندگی رو انتخاب میکنن!…
نامه برام فرستاد. تو نامه عکس خودش کنار یه هواپیماس. پشت عکس نوشته: «تقدیم به کسی که بیشتر از هرکسی در این دنیا دوست دارم.» صبح تا حالا هزار بار به عکس نگاه کردم. حس عجیبی دارم. از اون هواپیما میترسم!…
بیستم خرداد 1404
بخشی از نمایشنامه «کاش جای این همه استخوان لبهایت برمیگشت!»