دماوند اسم پسر همسایه ما بود. اسم شناسنامهای او سیامک بود اما خانواده او را دماوند صدا میزدند. در کلاس درس وقتی اسم او را سیامک صدا میزدند پسرک گیج و با تردید دستهایش را بالا میبرد. در آنوقت بچههای مدرسه با شیطنت او را صدا میزدند: دماوند…
دماوند یک روز صبح مُرد و او را در گورستان شهر خاک کردند. روی سنگقبر او نوشتند زندهیاد سیامک!… مثل همه مردمان شهر که میمیرند و فراموش میشوند او هم فراموش شد.
امروز در روزنامه خواندم که پیرمردی بهتنهایی از مسیر جبهه شمالی کوه به بالای قله دماوند صعود کرده است. مسیر شمالی سختترین راه رسیدن به قله است.در آن لحظه ناخودآگاه یاد دوستم دماوند افتادم. کنجکاو شدم و عکس مردی که به کوه دماوند صعود کرده بود را نگاه کردم. او را شناختم!… مرد همسایه ما بود. پدر دماوند که به کوه صعود کرده و روی قله عکس یادگاری انداخته بود.
1 دیدگاه روشن دماوند
عالی بود استاد
حس خوبی دارد این داستان