نسخه الکترونیک نمایشنامه «کاش جای این همه استخوان لب هایت برمی‌گشت منتشر شد»

نمایشنامه‌ای از شهرام کرمی

نسخه الکترونیک نمایشنامه «کاش جای این همه استخوان لب‌هایت برمی‌گشت» در طاقچه منتشر شد. نمایشنامه سال 1400 توسط نشر عنوان منتشر شد و امسال نسخه الکترونیک آن منتشر شد. درباره این نمایشنامه چند مطلب

مشاهده مطلب

درخت گردو

یکی از روزهای اول بهار باباجان با شوق و لذت درخت گردویی را که ریشه‌های بلند آن روی زمین کشیده می‌شد با خود به خانه آورد تا داخل باغچه بکارد. سه پسر

مشاهده مطلب

شیرینی برای فردا

شیرینی برای فردا

مادربزرگ بعد از سال‌ها زندگی در غربت خواست به زادگاهش برود. دنبال آرامشی بود که سال‌ها فراموش کرده بود. به خانه دخترش رفت و من چند ماه از او خبر نداشتم تا اینکه متوجه شدم بیمار شده و حالش خوب نیست. عمه زنگ زد و خبر داد که مادربزرگ قبل از مردن می‌خواهد مرا ببیند. می‌دانستم در بین همه فرزندان و نوه و نتیجه خانواده به من بیشتر از بقیه علاقه دارد. برای دیدار و عیادت او راهی

مشاهده مطلب

جاده‌های خاکستری

جاده‌های خاکستری

هوا رو به تاریکی بود که از محل کار بیرون زدم و سوار یک ماشین مسافر‌کش شدم تا به خانه بروم. خسته بودم و متوجه نشدم بقیه مسافرها کی و چطور سوار ماشین شدند. خیلی زود حس کردم در فضای داخل ماشین راننده و مسافرهای دیگر حالت و رفتار غریبی دارند. دو مرد قوی‌هیکل در صندلی عقب ماشین دو طرف من نشسته بودند که به طرز شلخته و بی‌ملاحظه‌ای خودشان را به من چسبانده و گرمای تن گنده

مشاهده مطلب

دماوند

دماوند

دماوند اسم پسر همسایه ما بود. اسم شناسنامه‌ای او سیامک بود اما خانواده او را دماوند صدا می‌زدند. در کلاس درس وقتی اسم او را سیامک صدا می‌زدند پسرک گیج و با تردید دست‌هایش را بالا می‌برد. در آن‌وقت  بچه‌های مدرسه با شیطنت او را صدا می‌زدند: دماوند…

دماوند یک روز صبح مُرد و او را در گورستان شهر خاک کردند. روی سنگ‌قبر او نوشتند زنده‌یاد سیامک!… مثل همه مردمان شهر که می‌میرند و فراموش می‌شوند

مشاهده مطلب

کومه و کبوتران آسمان

مردی برای ایران

در منطقه شرف‌آباد و کنار خرمنگاه کومه‌ای خاکی وجود داشت که همه اهالی روستا وقتی از کنار آن رد می‌شدند می‌ایستادند و با احترام به آن نگاه می‌کردند. رفتار و کار آنها شبیه یک مراسم و نشانه سلام و

مشاهده مطلب

کلاغ و درخت چنار

کلاغ و درخت چنار

چهار‌ساله بودم که فهمیدم یتیم هستم!… یعنی پدری در خانه و خانواده ما نیست. رفتار مادربزرگ و مادر با من طوری بود که نمی‌دانستم باید پدری هم در خانواده ما وجود داشته باشد. پدر برای من یک مرد بود که فقط نبودش را کنار خود احساس نمی‌کردم. من و برادرم در دامن مهربان مادربزرگ و مادری جوان بزرگ شدیم. در خانه‌ای امن و گرم که نبود پدر را هیچ‌وقت حس نمی‌کردیم. مادربزرگ هر شب با دقت و حوصله

مشاهده مطلب

فوتر سایت