کتاب دیگری از من در این روزهای پائیز منتشر شد. بعد از نوشتن نمایشنامه «کاش جای این همه اسخوان لبهایت برمیگشت!» نوشتن این اثر برای من لذت و شوق خاص و عجیبی داشت. این بار در این
دسته: ادبیات
مادربزرگ بعد از سالها زندگی در غربت خواست به زادگاهش برود. دنبال آرامشی بود که سالها فراموش کرده بود. به خانه دخترش رفت و من چند ماه از او خبر نداشتم تا اینکه متوجه شدم بیمار شده و حالش خوب نیست. عمه زنگ زد و خبر داد که مادربزرگ قبل از مردن میخواهد مرا ببیند. میدانستم در بین همه فرزندان و نوه و نتیجه خانواده به من بیشتر از بقیه علاقه دارد. برای دیدار و عیادت او راهی
…هوا رو به تاریکی بود که از محل کار بیرون زدم و سوار یک ماشین مسافرکش شدم تا به خانه بروم. خسته بودم و متوجه نشدم بقیه مسافرها کی و چطور سوار ماشین شدند. خیلی زود حس کردم در فضای داخل ماشین راننده و مسافرهای دیگر حالت و رفتار غریبی دارند. دو مرد قویهیکل در صندلی عقب ماشین دو طرف من نشسته بودند که به طرز شلخته و بیملاحظهای خودشان را به من چسبانده و گرمای تن گنده
…دماوند اسم پسر همسایه ما بود. اسم شناسنامهای او سیامک بود اما خانواده او را دماوند صدا میزدند. در کلاس درس وقتی اسم او را سیامک صدا میزدند پسرک گیج و با تردید دستهایش را بالا میبرد. در آنوقت بچههای مدرسه با شیطنت او را صدا میزدند: دماوند…
دماوند یک روز صبح مُرد و او را در گورستان شهر خاک کردند. روی سنگقبر او نوشتند زندهیاد سیامک!… مثل همه مردمان شهر که میمیرند و فراموش میشوند
…چهارساله بودم که فهمیدم یتیم هستم!… یعنی پدری در خانه و خانواده ما نیست. رفتار مادربزرگ و مادر با من طوری بود که نمیدانستم باید پدری هم در خانواده ما وجود داشته باشد. پدر برای من یک مرد بود که فقط نبودش را کنار خود احساس نمیکردم. من و برادرم در دامن مهربان مادربزرگ و مادری جوان بزرگ شدیم. در خانهای امن و گرم که نبود پدر را هیچوقت حس نمیکردیم. مادربزرگ هر شب با دقت و حوصله
…
آخرین دیدگاهها