چهارساله بودم که فهمیدم یتیم هستم!… یعنی پدری در خانه و خانواده ما نیست. رفتار مادربزرگ و مادر با من طوری بود که نمیدانستم باید پدری هم در خانواده ما وجود داشته باشد. پدر برای من یک مرد بود که فقط نبودش را کنار خود احساس نمیکردم. من و برادرم در دامن مهربان مادربزرگ و مادری جوان بزرگ شدیم. در خانهای امن و گرم که نبود پدر را هیچوقت حس نمیکردیم. مادربزرگ هر شب با دقت و حوصله چند بار سمت در خانه می رفت تا مطمئن شود آن را قفل کرده است. وسواس او برای قفل بودن در را حالا درک میکنم. خانه جایی بود که باید برای ما پناهی امن می شد و بود.
کلاس اول دبستان را با شوق آغاز کردم. بچهها همراه پدران به مدرسه میرفتند و من را پسر عمهام مدرسه میبرد و من نمیدانستم فرق مردهای دیگر با پسرعمه جوان من که فقط چند سال از من بزرگتر بود در چیست؟!… او پدر من نبود ولی من مردی را کنارم حس میکردم که مادربزرگ به او ماموریت داده بود مرا در راه مدرسه همراهی کند. روزهای مدرسه پر شوق بود. شادی و شور بچهگی!…
یک روز چند نفر از ما بچهها را داخل حیاط مدرسه جمع کرده و همه ما بهصف ایستادیم. فقط سیزده بچه بودیم که ما را از میان شاگردان مدرسه انتخاب کرده بودند. مدیر مدرسه اصرار داشت بچهها در یک صف مرتب و منظم باشند. همه در صف ایستادیم. پیرمردی که انگار فقط همه هیبت او به شکمش بود و شانههای پهن داشت و وقت راه رفتن بالا و پائین میشد همراه مدیر مدرسه آمد و برای ما سخنرانی کرد. از حرفهایش چیزی نمیفهمیدم. بقیه بچهها هم همین حس مرا داشتند. این را از بیقراری و شوخی و خنده دزدانه شاگردهای مدرسه میشد فهمید. وقت حرفهای طولانی او که فقط مدیر مدرسه گوش میداد و سر تکان میداد و ما بچهها چیزی نمیفهمیدیم بیشتر ما محو دیدن کلاغ روی درخت چنار حیاط مدرسه بودیم که فقط قارقار میکرد.
پیرمرد زیاد حرف زد. وقتی در حرفهایش از کلمه یتیم صحبت کرد به حرفهای او توجه کردم. گفت: «ما وظیفهداریم به یتیمها رسیدگی کنیم.» با شنیدن حرف او کلمه یتیم برای من مهم شد. حرفهای پیرمرد که تمام شد دست در جیب کت خود کرد و یک بسته اسکناس بیرون آورد و به هرکدام از ما بچهها یک پنجاه تومنی کاغذی هدیه داد. وقتی نوبت من رسید با دست پهن و گوشتی اسکناسی را به من داد و دستی به سرم کشید و به من لبخند زد. دندانطلایش در نگاه و صورت مرموز او برق میزد. میدانستم آن اسکناس برای من بهقدر خرید تمبر هندی و کلوچه از مغازه کنار مدرسه ارزش دارد. ما بچههای مدرسه همیشه حسرت خرید همین تمبر هندی و کلوچه را داشتیم. مثل بقیه بچهها خوشحال بودم که یک هدیه باارزش را گرفتهام. برای خرید فردا صبح قبل آمدن مدرسه نقشه کشیدم که قبل آمدن به حیاط و کلاس از مغازه تمبرهندی و کلوچه بخرم.
با شوق به خانه رفتم و با خوشحالی اسکناس را به مادر نشان دادم. مادر اسکناس را گرفت و با تعجب سؤال کرد: «شاگرد اول شدی؟» با شور و خوشحالی جواب دادم:«به بچههای یتیم اسکناس پنجاه تومنی دادن» با شنیدین کمله یتیم لبخند در صورت مادر ماسیده شد. اسکناس را پرت کرد و گفت:« تو که یتیم نیستی.»
نمیدانستم چرا مادرم آنطور برآشفته و غمگین شد. هرچه پیرمرد از یتیم و وظیفهاش حرف زده بود برای مادر من یک حرف بیهوده بود. این را از نگاه و رفتارش فهمیدم. فردای آن روز مادر همراه من به مدرسه آمد و اسکناس را به آقای مدیر داد و با لحنی گلهمند و شاکی گفت:«ما به این پول نیاز نداریم و بچه من یتیم نیست.» آقای مدیر که از رفتار مادرم تعجب کرده بود گفت:«این حق بچه شماس!»مادر حرفی نزد و رفت. من دیدم که بغض کرد و گریه افتاد.
زنگ تفریح مدرسه که شد وقتی داخل حیاط قدم میزدم چند نفر از بچههایی را که روز قبل کنار من صف بسته بودند دیدم. همان بچههای یتیم مدرسه که پیرمرد به آنها اسکناس هدیه داد. بچهها کلوچه و تمبر هندی در دست داشتند و خوشحالتر از همیشه بودند!…. من به کلاغ روی درخت چنار مدرسه نگاه میکردم.
7 دیدگاه روشن کلاغ و درخت چنار
داستان کلاغ و درخت چنار زیبا بود. عزت نفسی که مادر دارد و به خوبی آن را به کودکش یاد می دهد و پیرمرد خیر و مدیر مدرسه ای که راه و رسم خیر بودن را یاد نگرفته اند.
نوشته زیبایی بود
بعضی از متنها و نوشته های تو دوست قدیمی رو خوندم و اجراهاشونو در تاتر دیدم
همیشه از طنز تلخی که داشتی لذت میبرم
موفق باشی
آرش شریف زاده
داستان ساده ، کودکانه و پر از راستی و صداقت بود . لذت بردم از خواندنش آقای کرمی . یادم به خاطره ای افتاد از کودکیام که به خاطر بمبارانِ شدید مجبور شدیم شهر را ترک کنیم و آمدیم کرج تا وصع جنگ در سالهای اخر بهتر شود. دبستانی در کرج میرفتیم که یک بار سر صف مدرسه ما را به نام آوارهها جدا کردند که ان روز معنیش را نفهمیدم و یک ادم مثلا خیرِ چاق به ما یک بسته داد که توش روغن و لوبیا و برنج بود و گفتند ببرید خانه. ما هم که از همه جا بیخبر و ناچار به گوش کردن حرف مدیر، زنگ اخر به سختی این بسته را جابجا میکردیم که به خانه ببریم و بچههای مدرسه دور تا دور ایستاده بودند و ما را تماشا میکردند و زیر لب میگفتند آواره . آنوقت بود که مفهوم آوارگی را فهمیدم
در عین حال که داستان کلاغ و درخت چنار خیلی زیبا بود، به همان اندازه غمگین و تلخ ???
سلام
هیبتی که از پیرمرد سخنران وصف کردید را تصور کردم,,,
شکمی بزرگ, شانه های پهن که موقع راه رفتن بالا وپایین میشد?
چه شود!!
آقای کرمی نوشته های شما همه اش تجربه است. احساس می شود همه چیز واقعی تجسم می شود. نمی دانم خاطره بود یا داستان اما بسیار جذاب بود. وقتی به نشانه های کار یعنی کلاغ و درخت چنار و کلوچه فکر می کنم یا حتی در خانه که مادر بزرگ بر بسته بودن آن نظارت می کند متوجه می شوم چه زیبا عناصر یک داستان را کنار هم قرار می دهید. ولی هنوز باور ندارم این نوشته های شما داستان باشد. چون باور پذیری بسیار خوبی دادد.
موفق باشید
اقای کرمی عزیز که درهر جایگاهی عزیز گرامی ودوست داشتنی هستید بغض کردم شیوا روان ساده افرین به ان مادر شیر زن باغیرت و وقار بله همیم درست است وقتی ماور است دبگر بچه یتبم نیست مانا باشید وچون همیشه قلمتان خوش بدرخشد درپناه او ??