نوشته‌ای برای دوست که دیگر در این زمین نیست

کودکی یعنی خاطرات هزار رنگ و شیرین. تصویری دور و رویایی که حالا در میانسالی مثل خواب و رویا می‌ماند.
مرگ یک تلنگر سخت است. ضربه‌ای که رویاهای شیرین را به فنا می‌دهد. وقتی خبر مرگ تنها دوست کودکی و جوانی را می‌شنوی پایان زندگی برای آدم خیلی روشن تجسم می‌شود. گویی این روزگار و حسرت‌هایش و غم و درد آن پایان ندارد. «منوچهر خسروی کلهر» یکی از عزیران من بود که غریبانه به آغوش مرگ رفت. وقتی خبر او را شنیدم تا چند ساعت فکر کردم شوخی است. همه گذشته و دوستی من و او به یکباره برایم زنده شد. باورش سخت بود. ولی چاره‌ای جزء تسلیم درباره تقدیر این زندگی نیست.


در کوچه و کنار خانه ما و در شهر اجدادی خانواده منوچهر همسایه ما بودند. تابستان یک روز سرخوش از بازی کودکانه با منوچهر آشنا شدم. کلاس دوم دبستان بودم. وجوه مشترک هر دو ما فقدان پدر بود که هر دو در کودکی از دست داده بودیم. دوستی ما تا زمانی که من به تهران و دانشگاه رسیدم ادامه داشت. خاطرات شیرین و دنیای کودکانه و جوانی که خیلی زود تمام شد و من و این رفیق را به سمت غربت کشاند. در دوستی با او باور داشتم غیر از شهاب برادر دیگری دارم. همه روز و شب ما تا زمان دانشگاه و کار و تهران با هم بود. در تهران و زندگی مجردی برای دو سال با هم زندگی کردیم تا وقتی که او مادر و خواهرش را به تهران آورد و بعدتر من هم مادر و مادربزرگ را به این شهر آوردم. من در کار هنر و علاقه مند به این رشته و منوچهر شیفته کامپیوتر بود که آن وقت‌ها رشته‌ای جدید بود. زندگی در پایان جوانی راه ما را جدا کرد. هر دو گرفتار زندگی و مسئولیت شدیم و فاصله ما از هم بیشتر شد. به فاصله یک سال من و بعد منوچهر ازدواج کردیم و صاحب فرزند شدیم و منوچهر ساکن کیش شد و من در تهران ماندم. دیگر سال به سال همدیگر را نمی‌دیدیم. انگار زندگی یک صورت دیگر را به ما نشان داده بود که باید کودکی و جوانی را فراموش می‌کردیم. دوری ما فقط برای دنیای علاقه و کار بود. من هیچ درک و تمایل به کامپیوتر نداشتم و منوچهر هم ساز زدن من و نوشتن و تئاتر را جدی نمی‌گرفت. تقدیر ما چنین رقم خورد که در پس یک دوستی طولانی بیست ساله از هم دور شویم. من برای این دوری و فاصله مقصر بودم. حالا که منوچهر در این دنیا نیست این عذاب وجدان را دارم که ای کاش، ای کاش… باور می‌کردم که یک روز او را از دست خواهم داد. ولی باور نداشتم!
حالا منوچهر را مثل برادرم شهاب در این دنیا ندارم. دوستی ما دنیای مهر و رفاقت برادرانه بود. تازه‌گی دوست ندارم از این دنیا و مصیبت‌های آن غم و ناله سر دهم. نمی‌دانم همسر و تنها فرزندش حالا چگونه روزگار می‌گذرانند. از دست دادن مردی که قلبش پر از دوستی و مهربانی باشد غم سختی است. 

منوچهر را بیشتر از ده سال بود که ندیده بودم. تصویر من از این رفیق  همان خاطرات کودکی و جوانی است. ما از هم دور شدیم و گرفتاری زندگی مثل دوران کودکی و جوانی فرصت با هم بودن به ما را نداد.  شاید اگر او را دیده بودم حالا هجران او برایم سخت‌تر  بود. یک یا دوبار تلفنی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه او پیشقدم بود و رفاقت را تمام می‌کرد.

منوچهر خسروی کلهر

منوچهر خسروی رفیق همیشه، دو سال  از من بزرگ‌تر بود. حق دوستی را او همیشه بجا می‌آورد. قبل از اینکه بخواهم درباره یک دوست و برادر بنویسم پر از حرف بودم. ولی حالا فقط ترجیح می‌دهم به نگاه کردن به یک عکس و حسرت جوانی و رویاهای مشترک کودکی فکر کنم. منوچهر دوست دوران کودکی و نوجوانی یک حسرت از عمر کوتاه است. روزگار دوستی و عمر جوانی. با شوق و لبخند و امید.

منوچهر خسروی

زندگی پر از حسرت است.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت