کتاب دیگری از من در این روزهای پائیز منتشر شد. بعد از نوشتن نمایشنامه «کاش جای این همه اسخوان لبهایت برمیگشت!» نوشتن این اثر برای من لذت و شوق خاص و عجیبی داشت. این بار در این نوشته به جهت محتوا و سبک و شیوه تجربه جدیدی را انجام دادم. موضوع اثر خاص بود و آن را در پنج اپیزود نوشتم و البته هر کدام میتواند جدا بوده و یا با هم باشد.
راستش چاپ کتاب همیشه شوق دارد مگر اینکه حروفچینی و کاغذ و صفحه و طرح جلد کتاب، آنچه نباشد که میخواهی و در آن صورت مثل این است که بچه متولد شدهات را در یک روز سرد و ابری در یک پتو نازک پیچیده و جلویت بگذارند!…. در چند کتاب این حس بد، بسیار بد…. را تجربه کردهام. اما چاپ این کتاب «پیرزنی که بزش را گم کرده بود!» شور عجیبی در من ایجاد کرده است. نمایشنامه را سال 1399 و در شرایط عجیب وحشت و رنج کرونا نوشتم. وقت و فرصت من زیاد بود و در دوران خانهنشینی برای این اثر وقت و زمان من به اختیار خودم بود. این حسرت را همیشه داشتهام که نصف زمان و وقت من صرف کاری برای امرار معاش شده و از علاقه و و نوشتن و کار و کتاب خواندن دور هستم. (اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم همه این کارها و آدمها و داشتههای زندگی را دوباره میخواهم مگر اینکه دوست دارم شغلی غیر از نوشتن نداشته باشم.)
جرقه این نوشته که شاید با همه آثار من متفاوت باشد از شعر «تادئوش روژویچ» آغاز شد.
در آستانه خانهام نشستهام
آن زن پیر
که بزی را دنبال خود میکشد
خیلی ضروریتر
و با ارزشتر از
عجایب هفتگانه جهان است!
شخصیت مادر در پنج اپیزود این کتاب محور همه رویدادها بوده و وقتی کار را تمام کردم دنبال واژه و جملهای گشتم که در آغاز کتاب آن را به مادرم هدیه کنم. این عاشقانه چند بخشی، ثروت روح و روان من است که با افتخار در همان صفحه هات سفید اول کتاب نوشتم:
«برای مادرم، ترانه گم شده زمین».
حالا این اثر، یادگاری از مهر مادرم است که نفس و نوای مهرش در بین صفحههای کتاب موج میزند.
هر نویسندهای وقتی دست به قلم و شروع به نوشتن میکند میخواهد اثری متفاوت و نو را بنویسد. نو بودن حس عجیب نوشتن است. این حس قابل شرح و تحلیل نیست. جهان و نگاه نویسنده در کارش راهی برای کشف زندگی است. آنچه بود و آنچه باید باشد!… این بار هم با این حس نوشتن این اثر را آغاز کردم. نوشتن این کار سخت بود ولی حالا که صفحات کتاب را ورق میزنم جدا از وسواس همیشگی که برای برخی کلمات و جملهها و دوباره نوشتن و اصلاح آنها همیشه در کتابهایم قلقلک میشوم اما این کار جدید را دوستش دارم. برای این نوشته احترام زیادی قائل هستم. همان شد که باید میشد!…
نمایشنامه «پیرزنی که بزش را گم کرده بود» اثری اپیزودی و چند بخشی درباره معنا و مفهوم زندگی است. همان مفاهیم که زندگی را میسازد. نمایشنامه در پنج اپیزود نوشته شده که هر بخش داستان و شخصیتهای متفاوت دارد. «پیرزنی که بزش را گم کرده بود!» «خواب عجیب» «پائیز فصل خدا» «عروس قنات» «پیرزنی که در زمین خانه داشت» اسامی پنج اپیزود نمایشنامه است. مضمون همه اپیزودها با محور شخصیت زن است. هر آنچه شکل میگیرد از زوایه دید و نگاه زنان تحلیل شده و شکل میگیرد. سرزمین و وطن، عشق و امید، جهان و مرگ، گذشت و ایثار ، ایمان و انتظار، درونمایه این نمایشنامههای چند بخشی است.
- مغازهدار محل زنگ زد و گفت: «خبرداری که چی شده؟» گفتم: «چی شده؟!…» گفت: «پروانه خانم از پلهها افتاد و تموم کرد.» آقا جمال زودتر فهمیده بود و به همه خبر داده بود. وقتی خبر رو شنیدم دلم ریخت. انگار دنیا دور سرم چرخید. اون پیرزن آزارش به کسی نرسیده بود. به من پول زیادی نمیداد ولی دستمزدش برکت داشت. پنج ساله که پرستارش هستم، یعنی بودم. نمیدونم چرا از پلهها افتاده؟!… پیر بود ولی خیلی مراقب خودش بود و زیاد احتیاط میکرد. حقش بود موقع خواب یا نشستن، همینطور که به آسمون و ستاره نگاه میکنه مرگ سراغش میاومد. مثل یه خواب!… (پائیز فصل خدا)
در وجود هر آدمی میتوان معنی متفاوتی را از زندگی جستجو کرد. عشق معنایی برای این جهان بیانتها است. یک کلمه همیشگی با حس پرتکرار. این اپیزود شور عشق دارد در فصل پائیز!
- نگاه کن. این عکس شهر منه؛ یعنی عکس من که سر تپه وایسادم و میدان شهر و خونههاش پشت من معلومه. میدونی چرا این عکس رو نگه داشتم. آدم که عکس خودش رو تو جیبش نمیذاره!… خودم به خودم نگاه کنم چی بشه؟!… راز این عکس همین میدان شهره که دیدی. (پیرزنی که بزش را گم کرده بود.)
این بخش که عنوان کتاب را از آن برداشت کردم درباره سرزمین و وطن است. زندگی و سایه جنگ که همیشه همزاد بشر بوده و راز نمایشنامه و عکس که به ان اشاره میشود همان زندگی است.
- خدایی که آسمان و زمین رو درست کرده بازهم میتونه بعد مرگ ما رو مثل اون وقتها خلق کنه. حالا من همون صورت اول هستم. همون مردی که بودم. تو هم همون زن روی زمین هستی. من هنوز عاشق هستم. (خواب عجیب)
خواب عجیب مثل همین چند سطر درباره حقیقت زندگی است.
- همه ما زنها دل به گرو مردها دادیم بلکه عشق زنده بمونه در این زمین. غم و اندوه سهم بیشتر این زمین بوده برای ما زنها. حالا بخند عروس زیبا. آرزوی من بود عروسی تو رو ببینم. (عروس قنات)
معنی مادر است این بخش که بهانه من بود برای نوشتن.
- هر دفعه که میام و برمیگردم ناامید میشم. میگم دیگه به هیچی فکر نکنم. قبول کنم که دنیا همین بوده که هست. راضی میشم به تقدیر این زندگی!… اما وقتی دوباره نور آفتاب رو میبینم بازهم یه شور و غم تو دلم غنچه میزنه. (پیرزنی که در این زمین خانه داشت)
درباره این بخش فقط باید بنویسم زندگی چیز عجیبی است!
برای نوشتن این کتاب دوست سفرکرده من «محمدرضا الوند» اولین شوق را در من زنده کرد. پلات کار را که خواند با همان نگاه پر لبخند همیشگی که از شور وجودش بود گفت: کار عجیب و خوبی است. کاش بود تا در این شوق من برای چاپ کتاب همراه میشد و همان لبخند را در صورتش میدیدم. و البته چاپ کتاب با کمک «کوروش زارعی» اتفاق افتاد که قدردان او هستم.
نمایشنامه «پیرزنی که بزش را گم کرده بود» توسط نشر «سوره مهر» در پائیز 1402 منتشر شده است.
18 مهرماه 1402