هوا رو به تاریکی بود که از محل کار بیرون زدم و سوار یک ماشین مسافرکش شدم تا به خانه بروم. خسته بودم و متوجه نشدم بقیه مسافرها کی و چطور سوار ماشین شدند. خیلی زود حس کردم در فضای داخل ماشین راننده و مسافرهای دیگر حالت و رفتار غریبی دارند. دو مرد قویهیکل در صندلی عقب ماشین دو طرف من نشسته بودند که به طرز شلخته و بیملاحظهای خودشان را به من چسبانده و گرمای تن گنده آنها را در وجودم احساس میکردم. راننده مرد لاغری بود که پشت فرمان قوز زده و باحالت کج شده بدنش یکوری رانندگی میکرد. یک دست راننده بیرون شیشه ماشین بود و بیتوجه و سریع فقط فرمان را میچرخاند و دنده عوض میکرد و گاز میداد و گردنش را به چپ و راست میچرخاند!…
کسی کنار راننده نبود. حالت لش و تن واداده مردهای کنار من غیرطبیعی بود. فکر کردم چرا کسی در صندلی جلوی ماشین نیست و این دو تا مسافر بیملاحظه و تن لش با آن وضعیت باید کنار من باشند؟!… جرئت نداشتم به صورت و چهره آنها نگاه کنم. کیفدستی خود را روی پاهایم گذاشته بودم و در آن شرایط آن را سفت و محکم بغل کرده بودم. فشار تن مردهای دو طرف من زیاد بود و خود را جمع کردم تا اسباب رنجش این دو مسافر کنارم نشوم. اما هر چه خودم را جمع میکردم آن دو مسافر بیشتر تن خود را به من نزدیک میکردند. در آن شرایط فقط آرزو داشتم زودتر به مقصد برسم و از این وضعیت سخت و عذابآور خلاص شوم. هنوز ماشین راه زیادی نرفته بود که یک تیزی دردناک مثل چاقو را در پهلوی خود احساس کردم. تا بخواهم متوجه شوم قرار است چه اتفاقی سر من بیفتد یکی از مردها سرش را کنار گوشم آورد و گفت:– مهندس، امیدوارم اوضاعت خوب باشه!…
با وحشت برگشتم و به چهره عبوس و صورت پفکرده مرد نگاه کردم. بوی تند دهن مرد مث دود و هوای گاز گرفته اتوبان شلوغ و ترافیک بود و آزارم میداد. ترس همه وجودم را گرفت و در آن حالت فقط به کیف همراهم پناه بردم و آن را محکمتر بغل کردم. تا فرصت فکر داشته باشم نفرکناری یکباره مچ دستم را گرفت. همان لحظه فهمیدم که بدجوری گرفتار شدم!…
ماشین به مسیر دیگری تغییر جهت داد و راه زیادی رفتیم و در کنار یک جاده خاکی که کسی از آنجا عبور نمیکرد ایستاد. تمام آن لحظات در میان آن دو مرد مثل یک مرغ گرفتار ساکت و آرام بودم. هوا تاریک بود و فقط با نور چراغ ماشین جاده و اطراف ما روشن بود و صورت محو و سایهوار مردها را میدیدم. وقتی از ماشین بیرون آمدم مطیع و حرف گوش کن کیفم را به مردها تحویل دادم. مرا هدایت کردند و جلوی نور تند ماشین ایستادم و آن سه نفر هم به من نگاه میکردند. کیف پول و موبایل و حتی خودکار و سیگار و فندکم را درآوردم و جلوی پای آنها زمین گذاشتم. وسایل داخل کیفدستی مرا جلوی پایم خالی کردند. ظرف غذا و پوشه نامههای اداری و ریشتراش برقی که چند وقت بود داخل کیف گذاشته بودم تا برای تعمیر ببرم و دستهکلید و شیشه عطر و جعبه قرص فشار همه لوازم داخل کیف بود. راننده خم شد و شیشه عطر را برداشت و با نوک انگشتش چند نم عطر به زیرگونه خودش زد. به من نگاه کرد و پوزخند زد. من هم ناچار و تسلیم لبخند زدم. در آن وضعیت گرفتار و با وجود آن مردهای قوی فقط باید مطیع میبودم.
اطراف را نگاه کردم و آرزو کردم کسی ازآنجا عبور کند و به دادم برسد ولی هیچ کسی در آن جاده خلوت نبود. هر چه همراهم بود به آنها داده بودم. مردی که دهانش بوی اتوبان میداد و مرا مهندس صدا زد با ناامیدی پولهای داخل کیف مرا که فقط چند اسکناس بود شمارش کرد و داخل جیب گشادش گذاشت. مرد دیگر ماشین ریشتراش را با دقت وارسی کرد. دستی به ریشش کشید و معلوم بود از صاحب شدن یک همچین وسیلهای رضایت دارد. فکر کردم ریشتراش خراب است و اگر موقع استفاده مثل من صورتش را گاز بگیرد چقدر از دزدیدن آن خوشحال میشدم!… راننده اما شاکی بود و دستهایش را به کمر گذاشته بود و فقط به من نگاه میکرد. معلوم بود برخلاف آنچه فکر میکرده از اینکه من چیز زیادی همراه ندارم شاکی است. من در زیر نور ماشین با ترس ایستاده بودم و آن سه نفر که فقط سایه و هیبت آنها را میدیدم در مقابل من بودند. صدای تسمه ماشین تنها چیزی بود که در آن شب و تاریکی شنیده میشد. راضی بودم که بعد از آن وضعیت داخل ماشین و جای تنگ و تهدید حالا روی پای خود ایستادم و با دادن هرچه دارم لااقل میتوانم خلاص شوم. مرد راننده که بهظاهر حرف او بیشتر از دو نفر دیگر مهم بود با صدای بلند داد زد:
_ لباسهایت رو در بیار.هوا سوز داشت و دوست نداشتم لباسهایم را دربیاورم. اما وقتی راننده مثل تاب زدن خودش پشت فرمان چند بار بدن و گردنش را تکان داد و حرفش را دوباره تکرار کرد فهمیدم در آن شرایط فقط باید به دستور و خواسته آن مردها گوش دهم. کت و پیراهن و شلوارم را درآوردم و جلوی مردها انداختم. حتی کفش و جورابهایم را درآورم. حالا فقط زیرپوش و شورت بلند به تن داشتم و سوز سرمای پائیزی را در تنم احساس کردم. در آن حالت و درآوردن لباسهایم حس ناامیدی و حقارت همه وجودم را گرفت. مثل یک حیوان که به تله افتاده باشد بیپناه و مظلوم شده بودم. فکر کردم حالا دیگر کار آنها با من تمام شده و باید سوار ماشین بشوند و بروند. ولی همچنان ایستاده بودند. راننده کت مرا پوشید آستینهای بلند کت در زیر نور تند ماشین به تن او زار میزد. دو نفر دیگر پیراهن و شلوار و کفشهای مرا برداشتند. باهم حرف زدند و من متوجه حرفهای آنها نشدم. همچنان منتظر بودند. جرئت نداشتم حرفی بزنم و نمیدانستم چه خواستهای دارند. راننده یکباره فریاد زد:
_ هیچی تنت نباشه.خودم را به نشنیدن زدم. یعنی فکر کردم شاید اشتباه شنیدم. چیزی به تن من نبود که به درد آنها بخورد. مرد راننده دوباره داد زد:
_ با تو بودم.مردی که دهانش بوی دود اتوبان میداد با تهدید چند قدم سمت من آمد. تیزی چاقوی بلندی که داخل ماشین به پهلوی من فروکرده بود در دستش دیدم. نمیخواستم دوباره آن مردها به من نزدیک شوند. چون یک موجود رام و حقیر زیرپوش و بعد شورتم را در آوردم. مردی که به من نزدیک شده بود آنها را برداشت و کنار دو نفر دیگر رفت. نمیدانم لباسهای زیر من به چه کار آنها میآمد!… در آن وضعیت دستهایم را روی شرمگاه مچاله کردم… برای فرار از نگاه بیشرم مردها کمرم را خم کردم و چون یک مار مچاله شدم تا آنها بدن مرا نبینند. حقارت کلمه کوچکی است برای توصیف حس و لحظهای که در آن گرفتار بودم. یکلحظه اطرافم را نگاه کردم و سنگ و کلوخ را که دیدم تصمیم گرفتم با برداشتن آنها کاری انجام دهم. دیگر چیزی نداشتم که بخواهم از آن دفاع کنم. با چند سنگ و یا کلوخ میتوانستم به آن مردها حمله کنم. بدون شک زور من به آنها نمیرسید. اما من پر از کینه و نفرت بودم و نمیتوانستم بیشتر از آن به این مردها اجازه دهم مرا تحقیر کنند. شاید هم این واکنش من باعث میشد آنها بخواهند رفتار تندتری با من داشته باشند. بلاتکلیف بودم. قدرت تصمیم نداشتم. در آن لحظه دوست داشتم زنده نباشم. شهامت هیچ کاری را نداشتم. پاها و بدنم از سرما و حقارت وجودم میلرزید.
ناگهان مردها زیر خنده زدند. آنها با صدای بلند میخندیدند. وجود من برای آنها اسباب خنده و تحقیر بود. خنده آنها به قهقهه و جیغ شادی تبدیل شد. با هم حرف می زدند و شاد بودند. راننده داخل ماشین رفت و نور چراغهای ماشین را روی تن من بالا و پائین میانداخت. دلم میخواست گریه کنم. گیج بودم. پر از خشم و نفرت بودم. پر از درد!… تا آن لحظه فکر میکردم فقط چند نفر مرا گیر انداختهاند تا از من دزدی کنند. از این تجربه و رفتاری که در سرقت و زورگویی با آدمها و مالبخاته میشود بارها شنیده بودم. ولی در آن شرایط حالت و حسی را داشتم که دوست ندارم هیچ انسانی آن را تجربه کند. تصمیم گرفتم کاری انجام دهم. دیگر زنده بودن برای من اهمیت نداشت. با همان سنگ و کلوخ و با همه نفرتم باید به آن ها حمله میکردم. اگر آن مردهای دزد دست از سر من بر نمیداشتن حتما این کار را میکردم.
مردها بی توجه به من سوار ماشین شدند و رفتند و من در آن جاده و بیابان خارج شهر ناگهان تنها شدم. همهجا تاریک بود. صدای دور سگ و عبور ماشین را میشنیدم. لحظات طولانی بلاتکلیف و گیج بودم. چند قدم که برداشتم سنگ و ریگ و خارهای آن جا پاهایم را آزار میداد. چارهای نبود و باید از آن وضع خلاص میشدم. بیهدف و ناتوان راه افتادم.
در آن تاریکی خودم را به جادهای که چند لحظه یکبار ماشینها از آن عبور میکردند رساندم. ایستادم تا هر وقت ماشینی عبور کرد خودم را به سرنشینان آن نشان دهم. خیلی زود ماشینی با چراغهای پرنور به من نزدیک شد. خودم را مچاله کردم بلکه تا حدودی شرم وجود برهنهام را پوشش دهم. ماشین نزدیک شد و من در کنار جاده با یک دست برای نگهداشتن ماشین با عجله دستم را بالا و پائین کردم. راننده ماشین که متوجه من شده بود لحظهای سرعت خود را کم کرد و یکباره و با سرعت از کنار من عبور کرد. ایستادم تا ماشین دیگر بیاید. خیلی زود چند ماشین دیگر هم از جاده عبور کردند ولی کسی به من توجه نمیکرد. ماشینها با دیدن من سرعت خود را بیشتر کرده و یا با یک بوق تند از کنارم رد میشدند. ناامید شدم. در آن وضعیت از همه مردم این دنیا پر از خشم و کینه شدم. از اینکه هیچکسی به من در آن وضعیت ناخوشایند توجه نداشت عصبی شده بودم. بیشتر از آن نمیتوانستم آن حال و وضع خودم را تحمل کنم. متوجه ماشینی شدم که داشت به من نزدیک میشد. با عجله وسط جاده رفتم و با دستهای باز ایستادم تا ماشین راه عبوری نداشته باشد و ناچار به توقف شود. این کار من خطرناک بود و اگر راننده ماشین به من توجه نکند امکان داشت از روی من عبور کند. در ان شرایط مرگ و زندگی برای من تفاوت نداشت.
ماشین نزدیک شد و بک یک ترمز شدید مقابل من ایستاد. خوشحال شدم که بالاخره موفق شده بودم توجه کسی را جلب کنم. چند قدم سمت ماشین که نور چراغهای آن به صورت من میتابید رفتم. صدای خنده و جیغ سرنشینان ماشین مرا میخکوب کرد. آنها به من میخندیدند. دیدن من برای سرنشینان ماشین مایه تعجب و خنده شده بود. کسی نمیتوانست تصور کند چرا باید یک مرد وسط جاده ان طور برهنه و حقیر سعی کند از مردم کمک بخواهد. فقط یک دیوانه ممکن است این طور رفتار کند. صدای خنده زن و حتی بچههای داخل ماشین بلند بود که از دیدن من در آن حالت قهقهه میزدند. نور ماشین بالا و پائین شد و من مثل یک عروسک خیمهشببازی لخت و عور وسط جاده ایستاده بودم. چند بار بوق ماشین بلند شد و یکباره با یک گاز تند ماشین از کنار من عبور کرد. تا وقتی ماشین دور شد صدای خنده سرنشینان داخل ماشین را میشنیدم.
ناتوان و رنجور از جاده دور شدم. روی زمین نشستم. دیگر سوز و سرما را در تن خود حس نمیکردم. پر از ناامیدی و یاس شده بودم. سنگریزه و خاک زمین و حتی تیغهای زمین مرا آزار نمیداد. دستهایم را داخل خاک بردم. زمین نرم بود و من روی پاها و بدن خودم میتوانستم خاکهای مشتم را بریزم. خاک به تن من گرما میداد. هر چه بیشتر این کار را تکرار میکردم خاک نرمتر میشد و من احساس آرامش داشتم. مثل مردهای که خاک میشود. دیگر هراسی در خودم حس نمیکردم. به آسمان تیره و سیاه نگاه کردم. هیچ ستارهای در آسمان نبود. به گریه افتادم. گریه…. ماشینها از کنار من عبور میکردند و من در کنار آن جاده و پناه خاک و زمین یک انسان آرام و حیرتزده بودم. در آن حس و حالت فقط به عبور ماشینها از جاده خاکستری نگاه میکردم.
2 دیدگاه روشن جادههای خاکستری
آقای کرمی
داستان های شما چقدر عجیب است
غم و امید در کارهای شما موج می زند
دنیا را با همه شکل های آن می بینید
پایان این کار و پناه بردن به خاک و آرامش برای مردی که گرفتار زورگویی شده چقدر انسانی و معنوی و پرامید است. یک پایان تلخ ولی با فلسفه خاص خود
مشتاقانه نوشته ها و داستان های شما را دنبال می کنم
من همیشه فکر میکردم شاید عاقلانه ترین رفتار عبور با سرعت از کنار چنین فرد و صحنه ای باشد .اما با خواندن این داستان و حس کردن بیچارگی و بی پناهی یک شخص هنگام قرار گرفتن در چنین وضعیتی،دیگر مواجه شدن با آن صحنه از نظر من و از لحظه خواندن این داستان شاید عبور سریع و گذشتن با تعجب وبا قضاوت از کنار چنین فردی کاری ناجوانمردانه و نابخردانه باشد. هر اتفاق زوایای دیگری هم برای نگریستن دارد که شاید نتیجه ی آن نجات انسانیت و احساس یکنفر بیگناه، قبل از زنده به گور کردن خود باشد.