مادربزرگ بعد از سالها زندگی در غربت خواست به زادگاهش برود. دنبال آرامشی بود که سالها فراموش کرده بود. به خانه دخترش رفت و من چند ماه از او خبر نداشتم تا اینکه متوجه شدم بیمار شده و حالش خوب نیست. عمه زنگ زد و خبر داد که مادربزرگ قبل از مردن میخواهد مرا ببیند. میدانستم در بین همه فرزندان و نوه و نتیجه خانواده به من بیشتر از بقیه علاقه دارد. برای دیدار و عیادت او راهی شهر اجدادی شدم. در مسیر رفتن فقط به مادربزرگ و خاطرات حضورش در زندگی فکر میکردم. از حرفهای عمه فهمیده بودم که مادربزرگ روزهای آخر عمر خود را در بستر میگذارند. فکر کردن به اینکه شاید همین فردا کسی را که میشناسی دیگر در این دنیا نباشد حس دردناک و سختی است!
وقتی به شهر رسیدم قبل اینکه به خانه عمه بروم یک جعبه شیرینی خریدم. این رفتار را که نباید دست خالی خانه کسی بروم از مادربزرگ آموخته بودم. وقتی به خانه عمه و اتاقی که مادربزرگ در آن روی یک تشک پهن دراز کشیده بود رفتم از دیدن قیافه رنجور و حالت بیمار او شوکه شدم. آخرین بار که او را دیدم و پیشانی مرا بوسید چهره پیرزنی مهربان را داشت که پر از حس زندگی بود. اما حالا رنگ و رخسار یک بیمار دم مرگ را داشت که حتی نینی نگاهش بیرمق و محو بود. با دیدن من پر شوق شد و وقتی با دستان لرزان و استخوانی مرا بغل کرد و بوسید بوی دارو و نفس رنجورش حس خوبی به من نداد. گریه کرد و گفت که از دیدن من خوشحال است و حالا با آمدن من هیچ آرزویی غیر از مردن ندارد. من فقط نگاهش کردم. مادر بزرگ چند بار حرفش را تکرار کرد:
– دیگه امیدی به زندگی ندارم و همین امروز میمیرم!…
نمیدانستم در آن حالت و شرایط چه حرفی باید بزنم. مادربزرگ گوشهایش سنگین بود و هیچ حرف مرا نمیشنید. مرگ یکی از آن حسهای غریب زندگی است. در آن لحظات با دیدن ظاهر مادربزرگ معنی مرگ برای من زنده شد. حرف او در وجود من تکرار میشد.
– همین امروز میمیرم!… همین امروز میمیرم!… همین امروز میمیرم!…
عمه جعبه شیرینی را باز کرد و به من تعارف کرد. نگاهم به مادربزرگ بود و یک شیرینی برداشتم و سمت دهان مادربزرگ بردم. با دستان لرزان شیرینی را از من گرفت و سمت دهن خود برد. فک و صورتش میلرزید. به سختی شیرینی را گاز زد و تکه های آن در دهانش ترکید و همه جای تشک پخش شد. عمه با دیدن آن وضع شاکی شد و من به آرامی ریزههای شیرینی را از روی تشک جمع کردم. مادربزرگ زمان زیادی را صرف جویدن شیرینی دهانش کرد. نرم و آرام شیرینی را در دهانش میجوید. چند دندان بیشتر نداشت. تکه شیرینی را محکم در مشت گرفته بود. وقتی جویدنش تمام شد به سختی دست و بدنش را تکان داد. سخت تقلا کرد تا بدنش را تکان دهد. من و عمه کنجکاو بودیم که مادربزرگ که دیگر جان ندارد میخواهد چکار کند. با دست ناتوان خود تکه شیرینی را زیر تشک برد و آن را مخفی کرد. عمه با دلخوری و تعجب فریاد زد:
– این چه کاری است؟!….
مادر بزرگ با صدایی خفه وپرامید جواب داد:
– بقیه رو میذارم فردا میخورم.
این حرف مادر بزرگ در آن حال و روز انتظار خیلی عجیب بود. همان لحظه فکر کردم این زن که بعد از یک زندگی طولانی به روزهای آخر عمر رسیده چرا باید حرف از فردا بزند!… مادربزرگ پر شوق زندگی بود. مثل همه ما که مرگ را باور نداریم. با خود تصور کردم شاید فردا مادربزرگ با شوق تکه شیرنی زیر تشک را جستجو کند تا آن را بخورد!….
همان شب مادربزرگ فوت کرد و من هنوز به آن شیرینی زیر تشک که مادر بزرگ برای فردای خود قایم کرده بود فکر می کنم.!…