حرف‌هایی برای گفتن، حرف‌هایی برای نگفتن

کسانی را می‌شناختم ولی حالا شکل و شخصیت دیگری شده‌اند. حرف‌هایی را می‌شنیدم که حالا آن حرف‌ها را نمی‌شنوم!… نگاه‌هایی را حس می‌کردم که دیگر آن نگاه‌‌ها را نمی‌بینم. نوشته‌هایی را می‌خواندم که حالا دیگر کسی آن نوشته‌ها را نمی‌نویسد! یا من تغییر کرده‌ام یا آن‌ها تغییر کرده‌اند. یا روزگار عوض شده یا اینکه آن‌ها که می‌شناسم عوض شده‌اند. روزگار غریبی است زندگی در این سرای عجیب!…

زمان زیادی از آنچه درباره این آدم‌ها می‌شناختم نمی‌گذرد. ما با رفتار خود گاهی می‌توانیم همان باشیم که نشان می‌‌دهیم. و گاهی همان نیستیم که دیگران تصور می‌کنند. صورت و ظاهر و حرف‌های ما نشان اعتقاد و باور و نظر ما خواهد بود. حالا دیگر می‌دانم که برداشت ما درباره هرکسی و آنچه می‌شناسیم می‌تواند تغییر کند. حالا درباره آدم‌های این جهان سؤال زیاد ندارم. چون فهمیدم عمر برای ما در هر شکل و شرایط خواهد گذشت و زمان عیار خوبی برای شناخت و تجربه است. این زندگی و دنیا هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود چون همه‌چیز آن در حال تغییر است. نمی‌دانم، شاید دنیا را همان‌طور باید دید که دیگران می‌خواهند. زمین گرد است و خورشید به دور زمین می‌چرخد!….
سال قبل و سال قبل‌تر این دنیا و آدم‌ها مثل امروز نبود. سال بعد هم همین‌طور نخواهد بود. در این جهان ما تغییر را با شب و روز و فصل و رفتار آدم‌ها تجربه می‌کنیم. خیلی وقت‌ها با خود فکر می‌کنم این دنیا و کسان آن کی هستند؟!… تغییر در رفتار و فکرآدم‌ها تابع هیچ نظم و قاعده‌ای نیست. یعنی قابل پیش‌بینی نیست. برای همین آدم موجود عجیبی است. زندگی عجیب است! عجیب!…

«مَّا أَصَابَکَ مِنْ حَسَنَهٍ فَمِنَ اللّهِ وَمَا أَصَابَکَ مِن سَیِّئَهٍ فَمِن نَّفْسِکَ» آنچه از نیک‌ها به تو می‌رسد از طرف خداست و آنچه از بدی به تو می‌رسد از سوی خود تو است.  

در شهر ما مردی را می‌شناختم که حرف نمی‌زد. یعنی از زمانی که من او را می‌شناختم و دیگران درباره او حرف می‌زدند کسی شاهد حرف زدن او نبود. بیشتر وقت‌ها ما آدم‌ها را به یک خصلت و شکل می‌شناسیم. مادربزرگ برای من زن بزرگی بود و پدربزرگ مردی آرام بود که دوست داشت گوشه‌ای بنشیند و فقط به اطراف و مردم نگاه کند. مادربزرگ زیاد حرف می‌زد و پدربزرگ فقط برای آنچه می‌خواست حرف می‌زد. من آن‌ها را با همین خصلت می‌شناختم. آنکه حرف می‌زد و کسی که حرف نمی‌زد!

مرد شهر ما که حرف نمی‌زد را «وجاق» صدا می‌زدند و کسی نمی‌دانست معنی اسم او چیست یا معلوم نبود اسم او واقعاً همین بوده باشد. وقتی صدایش هم می‌زدی واکنشی نشان نمی‌داد. لال نبود ولی حرف هم نمی‌زد. وقتی باران می‌بارید زودتر از همه آمدن برکت آسمان را می‌فهمید و زیر باران می‌ایستاد. وقتی پرنده‌ها آواز می‌خواندند او لبخند می‌زد و گوش می‌‌ایستاد تا صدای آواز آن‌ها را بشنود. صدای بوق ماشین را می‌شنید ولی به عبور هیچ ماشینی توجه نمی‌کرد. شاید برای خود تصور می‌کرد که برای راه رفتن در این زمین و گوش دادن به صدای نسیم و نگاه کردن به آنچه می‌خواهی ببینی نباید کسی مزاحم آدم شود. بیشتر مردم او را مسخره می‌کردند و او فقط لبخند می‌زد و انگار هیچ حرف و توهینی را نمی‌شنید. به حرف کسی توجه نمی‌کرد ولی وقتی بچه‌ای سوت می‌زد یا صدای زنگ دوچرخه‌ای بلند می‌شد او گوش‌هایش را تیز می‌کرد و پر شوق می‌شد. همه حرف می‌زدند و او حرفی نمی‌زد. وقتی هم یک روز صبح بعد از چند روز که خبری از او نشد و جسم بی‌حرکت او را زیر پل شهر و کنار مرغابی‌های وحشی پیدا کردند کسی احساس نکرد که او مرده است. مرغابی‌های رودخانه موجوداتی بودند که کسی غیر از نگاه و شوق بچه‌ها به آن‌ها توجه نداشت. وجاق کنار آن‌ها مثل آدمی بود که در آرامش خوابیده باشد. روی شانه خاکی رودخانه افتاده بود و فقط مرغابی‌ها کنارش بودند. شاید هم نمرده باشد و او فقط مثل گوش ندادن به صدای دیگران خوابیده بود تا هیچ صدایی را نشنود. آرامش کنار مرغابی‌های رودخانه!…. هر وقت به آن تصویر فکر می‌کنم نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم او آدمی بود که خیلی حرف داشت. حتی کسی حس نکرد که آن مرد تنهای شهر حرف‌هایی برای گفتن داشت و حرف‌هایی برای نگفتن. سکوت یعنی حرف‌هایی که گفته نمی‌شود.

همه ما حرف‌هایی برای گفتن داریم و حرف‌هایی برای نگفتن. وقتی کسی را می‌شناسیم با آن‌ها حرف می‌زنیم. حرف‌هایی برای گفتن. ولی خیلی وقت‌ها، حرف‌های زیادی برای نگفتن داریم!

حرف‌هایی برای گفتن و حرف‌هایی برای نگفتن.

شهرام کرمی – ۱۰ اسفند ۱۳۹۹

14 دیدگاه روشن حرف‌هایی برای گفتن، حرف‌هایی برای نگفتن

جواب شهرام کرمی را بدهید لغو دیدگاه

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت