زنی که در شهر گم شد

شب‌هنگام چند مرد در فضای بیرونی قهوه‌خانه شهر جمع شدند. آنها ساعت زیادی با شوخی و خنده حرف زدند و یا چایی می‌نوشیدند. صدای آنها در خیابان می‌پیچید. هر وقت مردها جمع می شوند صدای هیاهوی آنها زیاد است. در سکوت و تاریکی شهر فقط آن مردها بودند که حرف می‌زدند و زن‌ها در تنهایی خانه کنار فرزندان به روزهای فردا فکر می‌کردند. این تصویر همیشگی شهر بود. در این شلوغی و جمع مردان قهوه‌خانه خاطره گفتن و روایت و حرف‌های هر کدام از آنها تصویر مردی را تجسم می‌کرد که در پیچ و خم زندگی مثل یک قهرمان رفتار کرده و در زندگی پیروز بوده‌اند.

آن شب وقتی حرف زدن مردها تمام شد سعی کردند برای تفریح خود کاری انجام دهند. دو نفر از آنها یکباره مچ همدیگر را گرفتند تا زورآزمایی کنند. بقیه آنها را تشویق می گردند تا آنکه یکی بر دیگری مغلوب شد. سوت و کف زدند. نه برای کسی که پیروز شده بود. برای آنکه این مردها بودند که قدرت خود را به رخ یکدیگر می‌کشیدند. یکی دیگر از مردها ناغافل یک پارچ آب را به سر دیگری خالی کرد. همه از این شوخی خندیدند و مردی که خیس آب بود تظاهر می‌کرد که متوجه هیچ اتفاقی نشده است!… او باید مثل بقیه نشان می‌داد که قهرمان است. چند دقیقه این کار و رفتار اسباب خنده همه بود. مردی که قد کوتاه داشت بلند شد و با صدا و ترانه‌ای که فقط چند بیت بیشتر شعر را حفظ نبود آواز خواند و رقص کرد. همه شاد بودند و با صدای آواز مرد قد کوتاه دست می‌زدند.

در میان مردهای قهوه‌خانه مردی که بنا صدایش می‌زدند و سعی داشت خود را زرنگ و بزله‌گو نشان دهد یکباره کاری عجیب کرد. در حیاط خانه  کنار قهوه‌خانه لباس‌های زیادی بر طناب رخت‌آویز پهن بود. مرد بنا که شاید از وقت آمدن توجه‌اش به آن رخت و لباس‌ها بود با احتیاط و دزدانه داخل حیاط رفت و چند تکه لباس زنانه را پوشید و به میان جمع مردهای قهوه‌خانه آمد. همه با دیدن او خندیدند!… مرد بنا که از تصمیم و کار خود احساس رضایت داشت سعی داشت با آن لباس و ظاهر جدید ادا و اطور زنانه را تقلید کند. مردها که از این شوخی او خوششان آمده بود همراه این بازی شدند. هرچه لباس زنانه داخل حیاط بود آوردند و به تن مرد بنا کردند. قهوه‌چی بیچاره هم تسلیم بود و جرات نداشت در برابر کار آنها حرفی بزند. بنا با آن لباس‌ها شکل و هیبت جدیدی برای خود ساخت. با دامن و پیرهن رنگی و چارقد بلند شبیه زنی شد که حالا میان مردان بود!…. آن زن‌پوش در میان مردان قر می داد و می‌‌رقصید. یکی با مداد رنگی لب و گونه او را قرمز کرد. یک نفر دیگر برای او سینه درست کرد. دیگری چند مهره رنگی را به لباس او آویزان کرد و کلاهی پولک‌دار زنانه را سر او گذاشت که پرهای چارقد مثل دو تا بال بلند دور گردن او را گرفت. یک نفر دیگر کفشی پاشنه بلند را که معلوم نبود در آن لحظه از کجا پیدا کرده بود به پای مرد بنا کرد و او وقت راه رفتن خرامان خرامان بالا و پائین می‌شد. همه مردها سرخوش و کیفور از آن مضحکه که مرد بنا ساخته بود شاد بودند و می خندیدند. حالا در آن جمع و بازی مردها زنی حضور داشت که در این معرکه مردانه حرکت و رفتار او اسباب خنده و شادی همه بود. شاید فقط قهوه‌چی بود که در سکوت به این شوخی و خنده فقط نگاه می‌کرد!..

خیلی زود مردها از کار و شوخی خود خسته شدند. یکی از مردها پیشنهاد داد همراه زن‌پوش از قهوه‌خانه بیرون بروند و در شهر گردش کنند. همه بیرون زدند. به دنبال زن در کوچه های شهر قدم زدند. شهر آرام بود و فقط زنی که چند مرد او را دنبال می‌کردند در شهر بودند. صدای زوزه سگ‌های اطراف شهر شنیده می‌شد. سگ‌ها همیشه برای پارس خود از کسی اجازه نمی‌گیرند!… چند مرد در جلوی یک خانه نشسته بودند که متوجه نزدیک شدن زن‌پوش و مردهای دیگر شدند که به آنها نزدیک می‌شدند. زن‌پوش با قر و اطوار سمت آنها رفت و انتظار داشت از دیدن او تعجب کنند. اما کسی از آنها واکنشی نشان نداد. کار و شوخی مردهای قهوه‌خانه برای آن گروه از مردها خوشایند نبود. رفتار آنها طوری بود که حتی اگر متوجه بازی نمی‌شدند باز هم دوست نداشتند زنی اسباب شوخی و خنده شود. همیشه مردهایی هستند که حتی دوست ندارند با برخی شخصیت‌ها و یا کارهای زندگی شوخی کنند. زن‌پوش خواست قر و اطوار بیاید و طنازی کند اما فهمید آن محل و ان آدم‌ها وقت و حوصله شوخی را ندارند. لبخند و شادی مردها ناکام شد.

به نظر می‌رسید وقت شوخی و بازی تمام شده بود. مردها هر کدام راه خانه خود را رفتند. یکباره و با رفتن آنها زن‌پوش با لباس زنانه در آن خیابان تنها شد. گویی تازه فهمید با آن لباس زنانه چه هیبت و شمایل عجیب و غریبی برای خود ساخته است. خودش را نگاه کرد. لباس‌های رنگی زنانه به تن او سنگینی می‌کرد!…. سایه خود را در زیر نور ماه نگاه کرد که تصویر وهم‌آمیز یک زن را نشان می داد. فکر کرد جایز نیست کسی در شهر او را با آن شکل و شمایل ببیند. باید به قهوه خانه می‌رفت تا لباس های خودش را بپوشد. سمت قهوه خانه راه افتاد. تازه فهمید که چقدر از قهوه خانه دور شده است. شهر در آن وقت شب خلوت و تاریک بود. در مسیر و راهی که به قهوه خانه می‌رفت سه مرد را دید که کنار ماشینی ایستاده بودند. زن‌پوش قدم هایش را تند کرد تا به سرعت از کنار آنها عبور کند. مردها نگاهش کردند. زن‌پوش فکر کرد شاید متوجه شده‌اند که او مردی است که لباس زنانه پوشیده و مثل مردهای دیگر به او اعتنا نخواهد کرد یا اینکه با شوخی و خنده به او طعنه و لغوز خواهند گفت که این چه شوخی بی مزه و بدی است که انجام داده است. اما مردها حس و حالت عجیبی داشتند!…

یکباره ترس همه وجود زن‌پوش را گرفت. مردها با شیطنت نگاهش می‌کردند. لحظه‌ای درنگ کرد و ایستاد. مردها هیز و با طمع نگاهش می‌کردند. بنا حس کرد باید کاری کند تا آنها متوجه شوند که او مردی است که لباس زنانه به تن دارد. باید به آنها حالی می‌کرد برای شوخی و خنده مردهای قهوه‌خانه این کار را کرده است. از نگاه شیطنت‌آمیز مردها به وحشت افتاد. دلشوره عجیبی او را گرفت. صدای دور سگ‌ها در کله او می‌پیچید. زنگوله و پولک‌های کلاه سرش به صورت خیس او چسبیده بود. نمی‌دانست چه کاری باید بکند و یا چه حرفی باید بزند. انتظار داشت آن مردها با کنجکاوی خود متوجه هویت واقعی او بشوند. نمی‌دانست باید چه کند!…  ترجیح داد به سرعت از آنجا دور شود و خود را به قهوه‌خانه برساند تا از آن مضحکه و بازی خلاص شود. بی‌توجه به مردها با قدم‌های تند راه افتاد تا خود را به قهوه‌خانه برساند. اما آنها دنبال او دویدند. ترس وجودش را گرفت. قدم‌هایش را تندتر کرد و صدای نفس‌زدن او بلند شد. در این دل‌شوره و هراس تا فرصت تصمیم و کاری داشته باشد مردها خود را به او رساندند و یکی از آنها از پشت زن‌پوش را بغل کرد. بنا خواست حرف بزند که در دهان او را گرفتتند و به سرعت او را سمت ماشین بردند. زن‌پوش حالا اسیر آن مردها بود!… حتی فرصت نداشت تا بخواهد از کسی کمک بخواهد و یا اینکه نشان دهد او مرد بنا است که فقط زن‌پوش شده است. تلاش او برای فرار از ان وضعیت دهشتناک فایده نداشت و مردها به زورر او را سوار ماشین کردند و با خودشان بردند. وقتی ماشین در تاریکی شب و شهر گم شد در ان سکوت شبانه فقط صدای سگ ها بود که شنیده می‌شد.

بعد از آن شب دیگر کسی مرد بنا را در شهر ندید. مردها دوباره در قهوه‌خانه جمع شدند و چایی می‌خوردند و حرف می‌زدند. در حیاط خانه‌ای که کنار قهوه‌خانه بود کسی دیگر رخت ولباس آویزان نمی‌کرد. سگ‌ها در بیرون شهر لباس‌های رنگی پاره شده‌ای را به دندان می‌کشیدند و بر سر تصاحب آن جنگ می‌کردند. انگار آن شب و شادی یک تفریح و بازی بود که تمام شد. کسی به فکر این نبود که زنی در شهر گم شد!…

8 دیدگاه روشن زنی که در شهر گم شد

جواب فهیمه رجبی را بدهید لغو دیدگاه

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت