هر موجودی که چشم به این دنیا باز میکند با جهانی روبرو میشود که پر از شگفتی و دلخوشی است. لذت و احساس وجود در این دنیا حس همیشگی ما است. هر آدمی لذت و علاقه خود را دارد. یکی با پک عمیق به سیگار و آن دیگری با هورت کشیدن یک استکان چایی و شاید کسی دیگر با نگاه کردن به چشمان کودکش و یا لبخند یار و یا حتی به خوردن یک آلوچه ترش و آبدار که سقف دهان را میچسبد لذت این دنیا را حس کند. اینها همه حس بودن و لذت و شوق است. ما زنده هستیم با همین احساس و شوق که داریم.
یک زمان در جایی کار میکردم که یک گروه نمایش عروسکی در سالن آنجا اجرا داشتند. کاری که چند بانوی خوشذوق برای بچهها اجرا میکردند. یک روز قبل اجرا بانوی کارگردان مستأصل و پریشان نزد من آمد و اعتراض داشت که عروسک من در پشت صحنه آسیب دیده است. گریه کرد و از عصبانیت و خشم جیغ میکشید. از این اتفاق و ناراحتی او متاثر شدم. بابت این کوتاهی در نگهداری وسایل گروه عذرخواهی کردم. عروسک در دستش بود و همچنان اعتراض داشت و گریه میکرد. نگاه کردم و دیدم چیزی از عروسک آسیب ندیده است! سؤال کردم کجای عروسک آسیب دیده که این طور خشمگین و ناراحت هستید؟!… دکمهای که بهجای چشم روی صورت عروسک دوخته شده بود را به من نشان داد و گفت: یکی از چشمهای عروسک من از بین رفته است. دیدم درست میگوید و دکمه دیگر عروسک یعنی چشم دیگرش وجود ندارد. آن چشم دکمهای شبیه همه دکمهها بود که بهراحتی میشد شبیه ان را جایگزین کرد. گفتم: ناراحت نباشید. من برای شما دکمهای تهیه میکنم. حرف من به آن بانوی هنرمند خیلی برخورد و دوباره شدیدتر گریه کرد و گفت: چشمان عروسک من نابود شده و شما خیلی راحت میخواهید با یک دکمه من عروسک زیبای خود و چشمهایش را فراموش کنم؟!…
حرفهای آن روز آن بانو مرا قانع نکرد. از من دلخور شد و رفت. نفهمیدم چرا برای یک دکمه عروسک این همه ناراحت باید بود؟! عروسکی که یک چشم آن گمشده باشد خیلی ساده و راحت قابل ترمیم است و میتوان خیلی زود آن را درست کرد! ….
حالا دیگر نظر آن موقع را ندارم. وقتی ذهن ما اندازه و ارزش نگاه یک نفر دیگر را درک نکند همین سوءتفاهم پیش میآید. این دنیا پر از دلخوشی و ارزش برای هرکسی است. بهاندازه تعداد آدمهای روی زمین!… پدربزرگ من شیر را با نان تلید میکرد و بر روی آن جای شکر نمک میریخت و با لذت میل میکرد. آنوقت که مشغول خوردن بود و شتک شیر از کنار لبهایش به بیرون میزد انگار لذتبخشترین غذای جهان را میل میکرد. من که هنوز شیر را با شکر میخورم ارزش و طعم آن غذا و علاقه پدربزرگ را تا حالا درک نکردم!
شاید وجوه اشتراک ما آدمها زیاد باشد اما خوب است که ارزش هر کار و یا موضوع و سلیقه و دلخوشی دیگران را درک کنیم. پیرزنی که چند دانه تخممرغ را کنار پیادهرو بساط کرده و منتظر مشتری است حس و حالت و باور عتیقهفروشی را دارد که یک جواهر گرانبها را جلوی مشتری گذاشته تا بفروشد.
وقتی اثری را مینویسم همه وجودم در آن جاری میشود. با شوق منتظر چاپ آن میشوم. همراه کلمات نوشتهام تا دل سفیدی ورق کاغذ جاری میشوم. برای من در هر نوشته یک نقطه و یا کلمه و حتی جمله در جای خود کنار سفیدی کاغذ، بالا یا پائین، چپ یا راست، حتی آن انتهای کنار صفحه جای خود را پیدا میکند. مثل جابجا کردن ریشههای دار قالی که بافنده در طرح خود جا میدهد. اگر قالیباف نباشیم لااقل میتوانیم ارزش قالی را درک کنیم!…
سالها از زمانی که دل بانوی عروسکساز از خراب شدن یک چشم عروسک خود دلگیر شد میگذرد. همیشه با خودم فکر میکنم کاش من هم قدر و ارزش آن چشم عروسک را درک میکردم.
نگاه کنید این دنیای کوچک با همین دلخوشیها زیبا است.
شهرام کرمی
۲۵ اسفند سال ۱۳۹۹