درخت گردو

یکی از روزهای اول بهار باباجان با شوق و لذت درخت گردویی را که ریشه‌های بلند آن روی زمین کشیده می‌شد با خود به خانه آورد تا داخل باغچه بکارد. سه پسر جوان او این مرد را باباجان صدا می‌زدند و او هم بیشتر از هر چیزی در این دنیا عاشق زن و بچه‌هایش بود. باباجان درخت گردو را با عشق ولذت از بازار خرید و در طول مسیر تا به خانه برسد درخت را چون یک موجود زنده با خود حمل می‌کرد. وقتی به حیاط خانه رسید با بیلچه چاله عمیقی را داخل باغچه درست کرد و با احتیاط ریشه‌های درخت را داخل آن قرار داد. اطراف درخت را خاک ریخت. با دست‌های خشک و سخت خود خاک‌های زمین را جمع کرده و بعد با لگد خاک اطراف درخت را سفت کرد. تا جایی که احساس کرد درخت می‌تواند بایستد.

درخت گردو با شاخه‌های نارس و تیز و نازک در باغچه خانه باباجان ایستاد!…

وقتی‌که باباجان درخت را آب داد این مهمان جدید خانه یعنی درخت گردو خودنمایی کرد. مادر و پسرها به حیاط آمدند تا درخت را نگاه کنند. همه با شوق به درخت گردو نگاه ‌می‌کردند. یک درخت نحیف مثل یک موجود زنده عضو محیط و حیاط خانه باباجان شد. مثل حوض و سکو و بشکه نفت و یا منقل و هیزم حیاط و ردیف شیشه‌های آب‌غوره کنار دیوار!… مثل شیر آب که همیشه چکه می‌کرد!… گربه‌ها هم جمع شده و روی دیوار نم گرفته حیاط خِپ کرده و به این عضو تازه‌وارد خانه نگاه می‌کردند.

تنها درخت حیاط یعنی درخت عرعر، از آمدن این مهمان ناخوانده خوشحال نبود!… بعد از سال‌ها درخت دیگری در حیاط خانه و درست مقابل درخت عرعر کاشته شد. این اتفاق در آن روز اول بهار حس خوبی به همه اهالی خانه داد و آن‌ها از دیدن درخت گردو خوشحال و ذوق‌زده شده بودند. درخت گردو برای همه حس و طعم شیرین داشت. طعم خوش گردو!…

شاید برای همین بود که درخت عرعر با ظهور یک درخت دیگر در نسیم باد به‌تندی می‌رقصید!…

باباجان که کار کاشتن درخت را تمام‌شده می‌دانست سیگاری را به آتش جان داد و کنار درخت نشست و با حرص و مزه و رضایت به سیگار پک ‌زد. با غرور رو به مادر و فرزندان گفت:

– برای خوردن گردو ده سال باید صبر کنیم!…

این حرف باباجان همه را به فکر برد. حتی پسرهای جوان که زمان برای آن‌ها هنوز معنی نداشت!… جوانی یعنی حس دنیایی که زمان در آن گم شده و نمی‌توان پایانی را برای آن تصور کرد. اما شنیدن کلمات ده سال و فکر کردن به آن یعنی یک زمان دور و دراز. تاریخ دور که شاید همه به این فکر می‌کردند ده سال بعد کجا هستند؟!… اینکه چقدر باید منتظر شوند تا درخت گردو میوه دهد!…

در آن فصل سال درخت گردوی کوچک حتی برگ هم نداشت و تا رسیدن به برگ و محصول باید ده سال صبر می‌کردند!

کسی تا آن روز به درخت و گردو و این زمان طولانی فکر نکرده بود!…

شب که شد باباجان از پنجره اتاق بیرون را نگاه می‌کرد. در تاریکی شب و نور کم حیاط شاخه‌های درخت گردو و عرعر داخل حیاط دیده می‌شدند. وقت شام همه خانواده دور سفره جمع بودند و باباجان با اولین لقمه غذا شروع کرد درباره درخت گردو حرف زدن. او تعریف کرد که همیشه دوست داشته در حیاط خانه درخت گردو داشته باشد. یکی از پسرها که از همه کوچک‌تر بود یک‌باره گفت: «حالا میشه درخت عرعر را قطع کنیم» باباجان از این حرف پسر ناراحت شد و جواب داد: «درخت عرعر همه این سال‌ها رفیق خوبی برای ما بوده و نباید این کار رو بکنیم.»

با این حرف باباجان دیگر کسی درباره درخت عرعر حرف نزد. همه فقط درباره درخت گردو و اهمیت آن حرف زدند. پسر دوم کتابی را آورد و برای همه خواند. در کتاب چند صفحه درباره درخت گردو نوشته ‌شده بود. همه به کتاب خواندن پسر گوش دادند. وقتی کتاب خواندن پسر دوم تمام شد پسر اول  حرف‌هایی که درباره درخت گردو شنیده بود برای دیگران تعریف کرد. دیگر کسی حوصله شنیدن حرف درباره درخت گردو نداشت و فقط مادر بود که در سکوت به حرف پسر اولی گوش می‌داد. حرف‌های پسرش او را به فکر برد!

وقتی آدم‌ها باهم حرف می‌زنند از دل کلمه‌ها و آنچه گفته می‌شود بعضی حرف‌ها مثل سوزن است. سوزن که یک‌باره به جان نیش می‌زند. همه ما درباره این حرف و نیش‌های آن زیاد شنیده‌ایم. نمی‌شود برخی حرف‌ها را نشنیده گرفت و ویران نشد!…

صبح زود مادر داخل باغچه بود. تنه درخت گردو را گرفته و سعی داشت آن را از ریشه بیرون بیاورد!… هرچه تلاش می‌کرد درخت از جایش کنده نمی‌شد. گویی درخت سال‌ها بود به زمین ریشه کرده و دوست نداشت از دل خاک بیرون بیاید. مادر با دست‌های نحیف و کوچکش تلاش زیادی کرد و بالاخره با خم کردن تنه درخت موفق شد چند شاخه‌ آن را به سمت زمین پائین بیاورد. بعد از آن با فشار دست مادر تنه درخت گردو خیلی زود به زمین افتاد و ریشه‌های مو دار و سیاه و خیس آن که هنوز نم‌زده بود بیرون افتاد. مادر یک‌ پایش را روی تنه درخت گذاشت و با دست سعی کرد تنه درخت را بشکند. شاید می‌خواست از نابود شدن درخت مطمئن شود و جان مانده آن موجود بی‌زبان را بگیرد. درخت به زمین افتاده و خم شده بود ولی شکسته نمی‌شد. با تلاش و زور و تلاش مادر چند ساقه درخت شکسته شد. مادر چند بار تنه درخت را پیچ داد تا بالاخره درخت با صدای خاص قرچ گفتن دردناک و سخت شکست!…

صدای مرگ درخت در همه خانه پیچید.

مادر تنه شکسته درخت گردو را دنبال خود به بیرون حیاط و کوچه کشید و جایی دور از خانه کنار سطل زباله رها کرد. وقتی داخل حیاط برگشت و در را پشت سر خود بست حس می‌کرد از یک موجود آزاردهنده خلاص شده است. به جای خالی درخت گردو داخل باغچه نگاه کرد.

باباجان که تازه از خواب بیدار شده بود خیلی زود متوجه کار مادر و فنا شدن درخت گردو شد. سراسیمه سمت حیاط دوید و فهمید که درخت گردو که با شور و عشق داخل باغچه خانه کاشته بود از ریشه کنده شده!… با دیدن چاله و گودی باغچه و جای خالی درخت مثل مرغ سرکنده داخل حیاط بالا و پائین می‌کرد. چند لحظه شوکه بود و حیرت داشت. یک‌باره مادر را دید و سمت او رفت و سرش فریاد زد و فحش داد و از خشم نعره کشید.

– برای چی درخت رو از ریشه کندی؟!…

– برای چی درخت زبون بسته رو شکستی؟!…

– برای چی درخت رو نابود کردی؟!…

مادر سکوت کرد. این رفتار همیشگی او در مقابل باباجان نبود ولی در آن لحظه و در برابر نگاه همسرش فقط باید سکوت می‌کرد. برای گریز از این خشم و نهیب دست‌هایش را زیر شیر آب کنار حوض شست. آرام و خاموش!… همین رفتار او پدربزرگ را بیشتر شاکی کرد و چند بار به او فحش ‌داد. مادر فقط به اطراف نگاه می‌کرد.

از صدای دادوفریاد باباجان پسرها داخل حیاط جمع شدند. متوجه ماجرا شدند و فهمیدن مادر درخت گردو را از ریشه کنده است. با تعجب به مادر که آرام و خونسرد نشسته بود نگاه کردند. حتی گربه‌ها هم از دادوفریاد باباجان خبر را فهمیده و روی دیوار آمدند. در آن شرایط شاید فقط درخت عرعر بود که احساس پیروزی می‌کرد!…

باباجان در اوج خشم و ناراحتی به شیشه‌های آب‌غوره که مادر با وسواس و لذت کنار دیوار حیاط چیده بود و سر آن‌ها را خمیر بسته بود لگد زد. آن شیشه‌ها لذت و شوق مادر بود و برای همین باباجان با همه کینه و خشم وجودش به آن‌ها لگد زد. شیشه‌ها بهم خورد و چند تای آنها شکست و کف حیاط رد آب‌غوره زردچرک جاری شد. باباجان با خشم و ناراحتی از خانه بیرون رفت. قبل از اینکه در حیاط را پشت سرش بهم بکوبد رو به مادرکرد و با لحنی بغض‌آلود گفت:

– خونه‌ای که توش درخت نباشه جای زندگی نیست!…

باباجان قهر کرد و از خانه بیرون رفت.

کسی نمی‌دانست چرا مادر درخت گردو را از ریشه کند؟!… چرا این کار و رفتار خشن را برای نابود کردن درخت گردو انجام داد؟!… درختی که باباجان با شور و عشق کاشته بود دیگر در باغچه نبود!… مادر باخشم و غضب درخت گردو را از ریشه کنده و بیرون انداخت. هیچ دلیلی برای کار و رفتار مادر در حق یک درخت نحیف گردو وجود نداشت. برای چه باید آن‌طور باخشم و غضب درخت را ریشه‌کن کرده و از خانه پرت داده است؟!…

یکی از پسرها همان کوچک‌ترین، مثل کسی که بر سر جنازه حاضر شود روی سر چاله خالی درخت رفت و با حسرت به آن نگاه کرد. خطاب به مادر گفت:

– مادر جان، برای چی درخت گردو بیچاره رو ریشه‌کن کردی؟!…

در زیر نگاه سنگین دو پسر دیگر که از مادر خود انتظار جواب داشتند مادر با لحنی بین حسرت و درد گفت:

– برادرت گفت هر کسی درخت گردو بکاره خدا زنده‌اش نمیذاره تا از محصولش بخوره!…

پسرها از شنیدن این حرف مادر مات و مبهوت شدند!… با تعجب به هم نگاه می‌کردند. تازه یادشان افتاد که شب قبل که دورهم جمع بودند و از هر دری حرف می‌زدند یکی از آن‌ها یعنی پسر بزرگ‌تر این حرف را زده بود و مادر فقط گوش داد.

کسی نمی‌داند بعد از آن روز باباجان کجا رفت و کی به خانه برگشت.

هنوز درخت عرعر در حیاط خانه با کوچک‌ترین نسیم و باد در هوا می‌رقصد!…

شهرام کرمی/ ۱۵ اسفند ۱۴۰۰

11 دیدگاه روشن درخت گردو

جواب مرتضی نجفی را بدهید لغو دیدگاه

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت