خبر رو که شنیدم دنیا رو سرم خراب شد!…
خیلی براش گریه کردم. پروانه خانوم خیلی در حق من خوبی کرد. اخلاق خودش رو داشت ولی خانوم بود. نمیدونم بچههاش کجا هستن و اصلاً بچهای داره یا نه!… چشمش به در بود بلکه یکی بیاد دیدنش، ولی هیچوقت کسی نیومد!… همیشه نگاهش به قاب عکس رو دیوار بود. عکس خودش و بچههای مدرسه. هر روز جلوش میایستاد و نگاهش میکرد. تو اون حال چشماش پرشوق میشد. قاب روی دیوار یه آینه بود براش!…
تنها زندگی میکرد. این مدت ندیدم کسی بهش سر بزنه. چند بار شنیدم گفت: «کاش بچههام بودن.» همیشه یه غمی تو نینی نگاهش بود. خدا رحمتش کنه. هنوز مُردنش رو باور نمیکنم!… همون دیروز خبر رو شنیدم. امروز صبح که از خواب پاشدم مثل همیشه هولهولی راه افتادم که برم خونهش که یادم افتاد دیگه نیست!…
بعنی بارو کنم که پروانه خانوم دیگه زنده نیست؟!…
پنجشنبه تا شب خونه پروانه خانم بودم. هرروز تا دیروقت میموندم. غیر از جمعهها. نمیدونستم این شنبه برای من میشه روز مصیبت!… تا وقتی که بهش شام دادم تو خونه موندم. عاشق میز و سفره نهار و شام بود. همیشه ساعت هفت غروب باید شامش رو میخورد. اون روز باقالیپلو درست کرده بودم. اومد و سر قابلمه رو باز کرد و گفت: «روغنش کمه!» روغن که ریختم گفت: «شوید کم ریختی!» خودش زعفران آورد ریخت تو قابلمه. قوطی زعفران به جونش وصل بود. هر دفعه میرفت تو آشپزخونه فقط کشو و قوطی زعفران رو نگاه میکرد!… هر چی درست میکردم میگفت: «زعفران بزن.» اخلاقش اینطوری بود. من بهش عادت کرده بودم.
شام رو که کشیدم گفت: «برام ترشی بیار.» رفتم از زیرزمین ترشی آوردم. ترشی رو که دید گفت: «چرا ترشی شور آوردی؟» حکایت داشت اخلاقش!… ظهرها باید ماست و خیار و زیتون میخورد، شام هم ترشی!… از هر چی یه پره هم بیشتر نمیخورد. دوباره رفتم زیرزمین ترشی لیته آوردم. سر سفره نشستم که غذا بخوریم سؤال کرد: «در کوزه ترشی رو بستی یا نه؟» گفتم: «پروانه خانوم بستم.» گفت: «نبستی.» گفتم: «بستم.» گفت: «نبستی.» گفتم: «به خدا بستم، به پیغمبر بستم، به ابوالفضل قسم بستم!….» به چیزی که گیر میداد خواهر و مادر آدم رو جلو چشاش میآورد!… اون قدر گفت و گفت که منم گفتم: «میرم ببینم بستم یا نبستم.» گفت: «پس نبستی!» گفتم: «یادم نیست بستم یا نبستم.» گفت: «میدونم نبستی.» رفتم زیرزمین کوزه رو با خودم آوردم و گفتم: «ببین پروانه خانوم، بستم.» دست زد و گفت: «خوب نبستی!….» اون روز غروب یه بستی و نبستی سر شام راه انداخت که وقتی خونه رسیدم با خودم گفتم: «واقعاً در کوزه رو بستم یا نبستم!…»
************************************
پروانه خانوم نام یکی از اپیزودهای نمایشنامه جدید من است. اثری در هفت اپیزود که نوشتن این کار برای من نوعی حس و حال خاص داشت. سرگذشت این نوشته که آخرین کار من تا به این تاریخ است بماند برای وقت دیگر!… اما شرح شکلگیری ایده و نوشتن این اپیزود به علاقه من به نقاشی و بخصوص یکی از تابلوههای معروف این رشته است. اثری بر بوم کتان کار جیمز ایوت مک نیل ویسلر (james abbott mcneill whistler ) که با نام مادر ویسلر (whistiers mother) معروف است. البته خود نقاش با نام دیگری این کار را معرفی کرده است. یک نقاشی عجیب و منحصر به فرد که در سال 1871 با رنگ و روغن کشیده شده و حس عجیبی دارد.
اپیزود «پروانه خانوم» روایت زنی است که معلم بوده و حالا در روزگار پیری و تنهایی تنها دلخوشی او قاب عکس دوران جوانی او در کنار بچههای مدرسه است که به دیوار آویزان شده و او همیشه به آن نگاه میکند.
سه شنبه 27 مهرماه 1400
9 دیدگاه روشن پروانه خانوم
سلام
چه عکس و نوشته خوبی. تا به امروز این نقاشی را ندیده بودم. حالا که نگاه کردم این کار چه حس خوبی دارد. چقدر خوب است که این نقاشی روی شما اثر گذاشته و این متن را نوشته اید. دوست دارم ادامه سرگذشت پروانه خانوم را بدانم. و اینکه روایت شما از پیرزنی که بر طبق کار همیشه به تابلو و قاب روی دیوار خانه اش نگاه کند چیست؟….. این شخصیت پروانه خانوم چقدر جذاب است. مثل خود نقاشی حس خوبی دارد.
امیدوارم فرصت شود و این کار کامل شما را بخوانم.
برای شما خوشی آرزو دارم.
👏👏💚
👌👌❤چه نوستالژی غریبی چه سادگی عجیبی 🥺
درود بر شما
انتخاب نقاشى بینظیر بود.
من این تابلو رو ندیده بودم و وقتی پروانه خانوم رو خوندم متوجه انتخاب درست اثر شدم.
متنى روان اما با جذب بالا. پروانه خانوم با شخصیتى خاص.
خدا قوت استاد
امیدوارم بزودى کل نمایشنامه رو بخونم و کیف کنم
سلام استاد عزیزم
پر از زیبایی و لذت بود مثل همیشه ، مشتاقانه منتطر چاپ نمایشنامه هستم تا دوباره غرق بشم تو لذت تموم نشدنی
ممنون بابت خلق این لحظات استاد جان
سلام استاد عزیزم
پر از زیبایی و لذت بود مثل همیشه ، مشتاقانه منتطر چاپ نمایشنامه هستم تا دوباره غرق بشم تو لذت تموم نشدنی
ممنون بابت خلق این لحظات استاد جان
زیبا و هنرمندانه….. مشتاق خواندن این اثر شما هستم استادجان
موفق باشید.
چه جالب اسم مادر من پروانه است ۳۰ سال هم معلم مدرسه بوده …
سلام
امروز عروس قنات رو روی صحنه دیدم و خیلی لذت بردم، هرچند سوالات زیادی توی ذهنم ایجاد شد. امیدوارم این کار چاپ بشه که بتونم با دقت بخونم.