پست وبلاگ
مادربزرگ بعد از سالها زندگی در غربت خواست به زادگاهش برود. دنبال آرامشی بود که سالها فراموش کرده بود. به خانه دخترش رفت و من چند ماه از
…هوا رو به تاریکی بود که از محل کار بیرون زدم و سوار یک ماشین مسافرکش شدم تا به خانه بروم. خسته بودم و متوجه نشدم بقیه مسافرها
…شبهنگام چند مرد در فضای بیرونی قهوهخانه شهر جمع شدند. آنها ساعت زیادی با شوخی و خنده حرف زدند و یا چایی مینوشیدند. صدای آنها در خیابان میپیچید.
…دماوند اسم پسر همسایه ما بود. اسم شناسنامهای او سیامک بود اما خانواده او را دماوند صدا میزدند. در کلاس درس وقتی اسم او را سیامک صدا میزدند
…در منطقه شرفآباد و کنار خرمنگاه کومهای خاکی وجود داشت که همه اهالی روستا وقتی از کنار آن رد میشدند میایستادند و با احترام به آن نگاه میکردند.
…
آخرین دیدگاهها